قصه این گنج مثل بقیه نیست و کاملاً با هر قصه گنجی که خواندید فرق دارد این یک داستان متفاوت هست از نگاه دختری که در لحظه تاریکی نوری را مییابد که کل سرنوشت زندگی شو عوض میکند . قصه یک امید هست از جنس قصههایی که مادربزرگم با اشتیاق شبها موقع خواب برامون تعریف میکردند با همان انفجار شعلههای امید و عشق.
اون دختر اسمش سارا هست و از کودکی با خاله مهین بزرگ شده چون وقتی هنوز به دو سال از این زندگی نرسیده بود که پدر و مادر مرفه و ثروتمندش در یک حادثه بسیار دلخراش ناجوانمردانه کشته میشوند و تنها کسی که حاضر به نگهداری از تنها فرزندشان میشود مهین خواهر نرجس خاتون مادر سارا بود.
قصه پدر و مادر سارا خیلی مفصل و عجیب است و شاید محلی برای تعریفکردن نداشته با شه ولی اینم بدونین که آنها آدمهای خوبی بودند و فقط بهخاطر اینکه کاوه پدر سارا حاضر نمی شه با رحمان و آدمهایش در موضوع کتمان گزارش کاوه از کارگاه رحمان؛ بابت نگهداشتن مقدار زیادی مواد اولیه آبکاری که در طی اون دوران کمیاب شده بود همکاری کنه به آدمهایش دستور قتل کاوه و خانواده شو صادر میکنند.
البته رحمان وقتی متوجه میشود که کاوه صاحب اموال زیادی هست قبل از اینکه کاوه رو بکشد یک وکالت تمام از کاوه می گیره و بعد از اینکه کاوه از ترس آسیبدیدن خانوادهاش قبول میکند اون سند رو امضاء میکند و عملاً" و ناخواسته سارا را در یک چالش بسیار عجیب میبرد.
این اموال همگی از پدر کاوه به اون رسیده بود. کاوه کارمند اداره بازرسی بود. او باوجود ثروتی که داشت حاضر نبود زندگی اشرافی رو انتخاب کنه و عاشق کارش بود. او نترس و فوقالعاده قانونمدار بود و با هیچکس مماشات نمیکرد. برای همین دشمنان زیادی داشت. بعد از بهقتلرسیدن کاوه و همسرش تنها کسی که از آن حادثه جان سالم به در برد سارا بود که از بختش آن زمان پیش خاله مهینش بود. خاله مهین و همسرش آقا دانیال چون فرزندی نداشتند در بیشتر مواقع از سارا نگهداری میکردند.
نرجس خاتون مادر سارا هم کارمند اداره محیطزیست بود برای همین از خدایش بود که مهین سارا را نگه دارد. رحمان بعد از انتقال اسناد به آدمهای نامربوط تحت نفوذ خودش؛ کاوه و نرجس خاتون را با استفاده با خودرو کاوه در جاده لواسان به دره هدایت میکند و این حادثه رو صحنهسازی میکند.
راز این قتل سالها بعد توسط سارا از بین دستنوشتهها و گزارشها قدیمی کاوه کشف میشود؛ ولی افسوس دیر بود و رحمان و همه آدمهایش از ایران رفته بودند و رحمان همه ردپای کثافتکاری و جنایت شو پاککرده بود؛ ولی افسوس که همه آدمها فراموش میکنند که خداوند قسمخورده بود که هیچ خیانت و جنایتی رو تا ابد مخفی نگه نمی داره و روزی افشا میکند.
وضع مالی مهین و دانیال خوب نبود و آنها برای امرارمعاش بهسختی کار میکردند تا تنها یادگار خواهر مهین درد نداری رو هیچوقت نمیچشد ولی نمیشد و بهناچار سارا هم کار میکرد تا بتوانند امورات روزمره خود را بگذرانند. تحریمهای بینالمللی و قیمت کالاهای اساسی که فقط به بالارفتن فکر میکردند خیلی زود آثارش را در سفره مردم گذاشته بود. داستان وقتی غمانگیز میشود که دانیال بیماری سختی میگیرد و حالا کل خانواده همه تلاشش این بود تا بتوانند هزینههای درمان دانیال را جور میکردند. خب همانطور که میدانید اکثر داروهای مهم و تأثیرگذار از نعمت داشتن بیمه محروم هستند برای همین آنها سه شیفت کار میکردند تا بتوانند دانیال را زنده نگه دارند؛ ولی فایدهای نداشت و دانیال از بین آنها پر کشید با همه حسرتهایی که برای خوشبخت کردن سارا و مهین داشت.
مهین ماند و بدهیهایی که برای درمان دانیال گرفته بودند. اما انگار قلب او هم طاقت اینهمه غصه خوردن را نداشت و او هم رفت پیش دانیال و سارا درست شبیه زمانی که پدر و مادرش کشته شدند تنها ماند. سارا اما در مقابل این زندگی کوتاه نیامد و درست در همان زمانهای ناامیدی و دلسردی گنجی را به دست آورد به نام امید.
امید روزهای بهتر برای سارا شد یک هدف و او از زمینی که خورده بود بلند شد. سارا درس خواند و کار میکرد. در رشته گرافیک کارشناسیارشد خودش را گرفت و باهوش و استعدادی که از کاوه و نرجس خاتون به ارث برده بود توانست در حرفهاش هم موفق شود. او حالا یک دختر سی و سهساله است و مدیر یک شرکت تبلیغاتی خیلی مشهور و برند. فقر و نداری بهانهای برای موفق نشدن نیست. همه چیز به نوع نگاهکردن شما بستگی دارد که چگونه بخواهی یک هدف را به سرانجام برسانی.
گاهی راه رسیدن به هدف خیلی مشخص و محرز نیست. کافیست از تاریکی عبور کنید و به روشنایی برسید همینقدر ساده. راههایی که ما برای رسیدن به اهداف مشخص میکنیم قراردادی است و وحی منزل نیست. سارا گنجش را پیدا کرد و آن را در بهترین زمان خرج کرد و موفق شد.
پول وسیله خوشبختی است؛ ولی خود خوشبختی نیست . وسیلهها همیشه ما را به هدف نمیرسانند گاهی همین وسیلهها خود مانعی برای رسیدن به هدف هستند. این یک داستان کاملاً خیالی و زاییده ذهن خود من بود. هدف من از نوشتن این داستان رساندن این حرف به گوش همه انسانها هست که همه آدمها در وجود و زندگی خودشان یک گنج دارند کافیست با بیل و کلنگ تفکر به جون خودشان بیفتند تا آن را پیدا کنند و در زمان مناسب خرجشان کنند.
امیدوارم توانسته باشم مقصود و منظور خود را به بهترین شکل رسانده باشم.
- ۰ ۰
- ۰ نظر